کد مطلب:27916 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:123
در همین حال بودم تا آن كه سپیده دمید و پیامبرصلی الله علیه وآله آمد و من ایستاده بودم. گفت:«پیوسته این گونه بوده ای؟». گفتم:اگر یك ماه هم می ماندی، حركت نمی كردم تا بیایی. سپس آنچه را كه می خواستم انجام دهم، برایش گفتم. گفت:«اگر حركت می كردی، همدیگر را تا قیامت نمی دیدیم». سپس انگشتانش را در میان انگشتانم كرد و گفت:«به من وعده داده شده است كه جن و اِنس، به من ایمان می آورند. انسان ها ایمان آورده اند و جنّیان را هم كه دیدی». و گفت:«گمان می كنم كه مرگم نزدیك است». گفتم:ای پیامبر خدا! آیا ابو بكر را جانشین خود نمی كنی؟ از من رو گردانْد. فهمیدم كه با او موافق نیست. گفتم:ای پیامبر خدا! آیا عمر را جانشین خود نمی سازی؟ باز از من رو گردانْد و فهمیدم كه با او هم موافق نیست. گفتم:ای پیامبر خدا! آیا علی علیه السلام را جانشین خود نمی كنی؟ گفت:«همان است. سوگند به آن كه جز او خدایی نیست، اگر با او بیعت كنید و از او فرمان بَرید، همه شما را به بهشت، وارد می كنم».[2]. 425. المعجم الكبیر - به نقل از عبد اللَّه بن مسعود -:در شب «وفد الجن»[3] با پیامبرصلی الله علیه وآله بودم. آه سردی كشید. گفتم:ای پیامبر خدا! شما را چه می شود؟ گفت:«خبرِ رفتنم آمده است، ای ابن مسعود!». گفتم: جانشینی تعیین كن. گفت:«چه كسی را؟». گفتم:ابو بكر را. سكوت كرد. سپس لختی گذشت و باز، آه سردی كشید. گفتم:ای پیامبر خدا! در چه فكری هستی؟ پدر و مادرم به فدایت! گفت:«ای ابن مسعود! خبرِ رفتنم رسیده است». گفتم:جانشینی تعیین كن. گفت:«چه كسی را؟». گفتم:عمر را. خاموش ماند. سپس اندكی گذشت و بار دیگر، آه سردی كشید. گفتم:شما را چه می شود؟ گفت:«مرگم نزدیك است، ای ابن مسعود!». گفتم:جانشینی تعیین كن. گفت:«چه كسی را؟». گفتم:علی بن ابی طالب را. گفت:«هان! سوگند به آن كه جانم در دست اوست، اگر از او فرمان بَرند، همگی به تمامی به بهشت می روند».[4]. 426. السنّة - به نقل از عبد اللَّه بن مسعود -:پیامبرصلی الله علیه وآله در لیلة الجن گفت:«به خدا سوگند، مرگم نزدیك است». گفتم:ابو بكر صدّیق، سرپرستی مردم را به عهده می گیرد. پس ساكت ماند. گفتم:عمر، سرپرستی مردم را به عهده می گیرد. خاموش ماند. گفتم:علی علیه السلام سرپرستی مردم را به عهده می گیرد. گفت:«نمی گذارند و اگر می گذاشتند، همه به بهشت می رفتند».[5].
424. المعجم الكبیر - به نقل از عبد اللَّه بن مسعود -:پیامبر خدا مرا در لیلة الجِن،[1] به دنبال خود برد. به همراه او رفتم تا به بالای مكّه رسیدیم. پس برایم خطّی كشید و گفت:«از این جا جلوتر نیا». سپس به شتاب از كوه ها بالا رفت و دیدم كه مردانی از قلّه كوه ها بر او فرود می آیند، تا آن جا كه میان من و او حایل شدند. پس شمشیر از نیام بركشیدم و[ با خود] گفتم:شمشیر می زنم تا پیامبر خدا را نجات دهم، كه گفته اش یادم آمد:«حركت مكن تا نزدت آیم».